سوز دلم نشنيدي و از بام قلبم پر زدي
رفتي توازکوي من و بر قلب من خنجر زدي
من ماندم ويک کوله باراز خاطره در خاطرم
چشم انتظار بر درگهم شايد که روزي در زدي
امشب براي گريه ام يک شانه مي خواهم که نيست
دراين خرابات جهان يک خانه مي خواهم که نيست
در غربت چشمان تو تنهاييم اواره شد
در وصف اين نامردمان يک واژه مي خواهم که نيست
9 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/09/17 - 18:25
دیدگاه
hamed-alon

سوز دلت را دیده ام هم دیه شاید بشنیده ام
رفتم ز با مت من اگر با م دلت لغزنده بود
رفتم ز کویت من اگر خنجر به پهلوخورده بود
تو مانده ایو پنجره من ماندمو صد خاطره
در ظلمت شبهای تار مهتاب میخواهم که نیست
در پیکر این خسته جان تابوتوان خواهم که نیست
در کو شه چشمان تو چون قطره اشکی خسته ام
در وصف تنهایی همین من حامد پر بسته ام

1392/09/18 - 00:25